در راه برگشت به خانه آن را باز میکنم و به طور اتفاقی با شعر «آدم آهنی» مواجه میشوم:
«زیرگنبد کبود/ طعم خندههای کوچکم/ تلخ تلخ بود/ من/ رفتهرفته آدمآهنی شدم/ بوی تند مرگ/ پخش شد/ توی بندبند پیکرم/ بیدلیل/ دیدم از سکوت/ درد میکند/ قوطی سرم...»
شاعر مجموعۀ «من آدمآهنی شدم» پیش از این هم نشان داده بود که برای سرودن شعر نوجوان، در قالب نیمایی راحتتر و تواناتر است. برای همین هر شش شعر موجود در آخرین کتابش قالب نیمایی دارند. یکدستی قالب، کمک زیادی به یکدستی فضای کتاب کرده؛ فقط حیف که شعرها وزنهای متنوعی ندارند و همین سبب میشود به مخاطب حس یکنواختی دست بدهد. به نمونههای زیر توجه کنید:
- «آب/ دوست داشت/ راه را عوض کند/ خاک شد!»
- «بیجهت بزرگ شد/ توی خاک سینهام/ قلب کوچکی که دوست داشتم»
- «راه دور بود.../ آسمان/ مثل خاک/ سوت و کور بود»
کبری بابایی با زبان ساده برای نوجوانان شعر میسراید و صمیمیت خاصی در سطرهایش موج میزند. به همین دلیل مخاطب احساس میکند که حرفها انگار از زبان یک نوجوان جاری شده:
«ادعا نمیکنم ستارهام/ یک شهاب تکهپارهام/ ادعا نمیکنم که دست نور/ روی شانۀ من است/ روز در مسیر روشنش/ میهمان خانۀ من است/ ادعا نمیکنم ولی/ تا تو میرسی/ ناگهان شهاب میشوم!/ میجهم به سمت آسمان/ بیدلیل/ آفتاب میشوم!»
چهار شعر از شش شعر نیمایی «من آدمآهنی شدم» به جهان آفرینش، طبیعت و زیباییهای آن پرداخته است.
در این شعرها اندیشۀ شاعر در چهارچوب آسمان و پرنده و آب و خاک و آفتاب محدود مانده و تنها شعرهای «آدم آهنی» و «شهید» از کلیشههای مضمونی شعرهای نوجوان فاصله گرفته و به دنبال تکۀ تازهای از پازل زندگی یک نوجواناند:
«بیجهت بزرگ شد/ توی خاک سینهام/ قلب کوچکی که دوست داشتم/ سبز شد در آن/ یک گیاه گوشتخوار/ آن گیاه را/ من نکاشتم/ اعتراف میکنم ولی/ پشت میلههای ترس ماندم و/ دست روی دست خود گذاشتم...»
کبری بابایی در ساختن تشبیهات و ترکیبات شاعرانه موفق عمل کرده است. یکی از این نمونهها «انزوای سیم خاردار» است:
«پرنده/ بخت آسمانیات بلند!/ چه ساده میپری تو از کنار من/ نگاه کن/ تو هم عبور کردهای / از انزوای سیم خاردار من!»
«من آدمآهنی شدم» روی دو نوع کاغذ چاپ شده: براق و معمولی. شاید بهتر باشد موقع تهیۀ این کتاب، نوع براقش را بخرید که تنها 200 تومان با کاغذ معمولی اختلاف قیمت دارد و تصاویر و سطرها در آن شکل واضحتری دارند.
«من آدم آهنی شدم» کتابی است که با خواندنش برای لحظاتی هرچند کوتاه به هوایی تازه و البته کمی تلخ سفر میکنید. سفری که در آن، کلاغهای بیخانمان همسفر شما میشوند:
«راه دور بود.../ آسمان/ مثل خاک/ سوت و کور بود/ میپرید/ بیدرنگ/ میوزید/ سوی بالهای او/ قلوههای سنگ/ رفت و دور شد از آسمان سرد/ روی خاک/ آشیانهای نداشت/ یک کلاغ خسته بود:/ قصهای که هیچ خانهای نداشت».